زیر گنبد کبود
جز من و خدا کسی نبود
روزگار
رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید ونه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
***
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
***
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
"تو دعای کوچک منی"
بعد هم مرا مستجاب کرد
***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گِلی ست
"عرفان نظرآهاری"
وای ۶روز پیش تولد یکسالگی وبلاگم بود.
ولی از بس که تو این هفته که گذشت امتحان
داشتم٬ فراموش کرده بودم که از ۴ آذر رد شدیم!
با توام، باتو،خدا
یک کمی معجزه کن
چندتا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبهای از لبخن
نامهای هم بفرست
*
کوچههای دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمدهای
دوست قسمت شده است
*
باتوام، باتو، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر میارزد؟
من که هرجا رفتم
جار زدم:
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
*
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
*
باتوام، باتو، خدا
پس بیا،این دل من، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت
«عرفان نظرآهاری»